از آنجا که دستیابی به تمدن اسلامی، بدون تولید اندیشه و دانش ممکن نیست و تولید علوم هماهنگ با دین، از ضرورت های اصلی جامعه به حساب می آید که از طریق «فلسفه» ممکن می شود. کارکرد دین در عینیت، حتماً می بایست از طریق شناخت پدیده ها و ایجاد یک شبکه مفاهیم باشد که مفاهیم پایه این شبکه همان مفاهیم بنیادی است که از آن به فلسفه تعبیر میشود. برای تحقق تمدن اسلامی و اقامه دین در جامعه و زندگی بشر و در واقع تحقق کارآمدی دین، از «فلسفه شدن» صحبت می شود، در این رابطه جریان و امتداد فلسفه اسلامی در حوزه اجتماعی و عینیات مورد بحث و مفهوم آن مورد مداقه قرار می گیرد. نوشته حاضر که کاربردی شدن فلسفه را مورد بررسی قرار می دهد، نگارشی نسبتاً منسجم از بخشی از مباحث مطرح شده در جلسات هم اندیشی با موضوع دقت در ضرورتهای نوین فلسفی، به ویژه «فلسفه شدن» می باشد که در آن جلسات جمعی از صاحب نظران و اساتید فلسفه از جمله حجج اسلام میرباقری، سبحانی، خسروپناه، غرویان، برنجکار، صادقی و.... در تیر ماه سال 1385 به دعوت فرهنگستان علوم اسلامی، به تبادل آراء پرداخته اند.
1- وجوه متصور در کاربردی شدن فلسفه :
در رابطه با مفهوم کاربردی کردن فلسفه یا جریان و امتداد فلسفه در عینیت وجوهی متصور است:
1/1-کاربرد عام و تحلیل عام از پدیده ها
هر مفهوم فلسفی کاربردی به طور عام دارد و از این جهت نمی توان گفت فلسفه موجود ناکارآمد است یا کاربرد ندارد. مثلاً فلسفه موجود خود را متکفل تعریف و تحلیل عام از اشیاء و پدیده ها می داند.
2/1- کاربرد تخصصی فلسفه
کاربرد تخصصی این است که از فلسفه همان انتظاری را داشته باشیم که از علوم خاص داریم، علومی که در حل مسایل اجتماعی و در نهایت تدبیرهای لازم برای پیش برد امور مختلف کاربرد تخصصی دارند. در اینصورت فلسفه می تواند جایگزین علوم شود و دارای کاربرد تخصصی شود.
3/1-کاربرد اثبات مکتب و ایدئولوژی و حضور در دیگر علوم از طریق مبانی متافیزیک
فلسفه از طریق عقلانیت ممکن است به مکتبی برسد و آن مکتب راهکارهای مشخصی را برای زندگی اجتماعی در نظر گرفته باشد. در اینصورت فلسفه بواسطه یک مکتب یا مذهب، کاربرد اجتماعی پیدا کرده است. در این حالت یک مکتب اخلاقی یا حقوقی یا مکتبی جامع مانند مکتب اسلام، در حوزه اخلاق، حقوق و مانند آن به پشتوانه فلسفه و براهین عقلی، کارکردهایی را ارائه می نماید و یا اینکه فلسفه از طریق عقلانیت به یک ایدئولوژی یا تحلیل و تفکری خاص می رسد که کارآمدی آن در حوزه علوم مختلف محسوس است مثلاً آنچه که در متافیزیک ارسطو وجود دارد در طب به عنوان طبایع اول می آید، هنگامی که در تقسیم بندیها رابطه بین اجزای مختلف بدن را ملاحظه کرده و به تحلیل آن می پردازد فارغ از مباحث متافیزیک نیست و در فیزیک تبدیل به رابطه میان حرکت (طبعی و قصری) می شود و در مواد ثلاث نیز خودش را نشان می دهد و یا در نجوم و حتی فلسفه سیاست و فلسفه حقوق ارسطویی سایه متافیزیک مشاهده می شود و یا مثلاً در تاریخ فلسفه، برده داری یا نظام طبقاتی افلاطون را به نظام متافیزیک عالم مُثُل و عالم ماده و رابطه آنها برمی گردانند. در حکمت یونان قدیم طبقهبندی علوم وجود داشته است و در این طبقهبندی رتبه ای هم برای ما بعد الطبیعه والهیات قایل بوده اند و بعد نیز نسبتی بین الهیات و ما بعد الطبیعه و سایر علوم برقرار میکرده اند. و بر این اساس تأثیر ما بعد الطبیعه قدیم در سایر علوم بخصوص در حوزة علوم عملی آنها کاملاً مشهود است، زیرا که از منظر نگرش خودشان به کل جهان، تدبیر منزل، سیاست مدن و حتی علم اخلاق را تعریف کرده اند. در حوزة علوم نظری (مثل ریاضیات و طبیعیات)، نیز ردپای فلسفه پیداست. مثلاً در اثبات و تعریف موضوع ریاضیات و طبیعیات، ما بعد الطبیعیه از مبادی تصوریه و تصدیقیة علوم به حساب میآمده است. در فلسفه های مدرن این کاربرد بارزتر و روشن تر است، پایه گذاران فلسفه مدرن مانند دکارت با تجدید نظر در پایه های فلسفه باستان و پایه گذاری تفسیر جدید و ارائه یک منظومه معرفتی به ریاضیات رسیدند. در این کاربرد نوع تفسیر عالم، نوع نگاه به انسان و حیات و... در قالب فلسفه بر دیگر علوم تأثیر گذار است. بنابراین فلسفه های کهن در راستای کاربردی شدن، اجمالاً یک منظومه فکری داشته و به نوعی مدل سازی کرده و تا حدودی در منطق علوم نیز دخالت می کرده اند اما آن فلسفه، منطق و روشی که بتواند اولاً ظرفیت وحدت و هماهنگ سازی علوم را داشته باشد، ثانیاً ظرفیت کارآمدی علوم را در اداره عینی جامعه توسعه دهد و ثالثاً فلسفه را در توسعه کارآمدی حضور دهد وجود ندارد.
4/1-کاربرد از طریق اثبات موضوع دیگر علوم
فلسفه از طریق اثبات موضوعات علوم و سپس اثبات کارکردهایی در تحلیل و توصیف آن موضوع، ارتباط خود را با عینیت و نقش خود را در کارکردهای اجتماعی علوم حفظ می کند. فلسفه موجود، از احوال کلی موجود، بما هو موجود، بحث می کند و ثمره آن، تشخیص موهومات از حقایق است، قاعدتاً اثبات موضوعات علوم، متوقف بر براهین فلسفی است و آنگاه علوم به دنبال موضوعشان راجع به احوال و عوارض همان موضوع بحث می کنند.
5/1-کاربرد از طریق حضور در مبانی علوم
فلسفه از طریق براهین عقلی در موضوع، شیوه و محتوای فلسفه های مضاف تصرف نموده، آن را با خود هماهنگ کرده و در آن جریان می یابد و بواسطه فلسفه های مضاف، در علوم و امور اجتماعی سریان و جریان پیدا می کند. البته در فلسفه های جدید غرب، رابطة بین فلسفه و علوم منسجم تر شده است، آنجا نیز فلسفة علم ساخته شده و از طریق فلسفة علم، رابطة بین فلسفه ها و علوم بیشتر ملاحظه می گردد و حتی به تعبیری آنها از طریق مدل سازی توانسته اند فلسفه خود را در چگونگی شناسایی ترکیبها توسط علوم مختلف نیز جریان دهند. دارندگان نگرش مدرن در پی هماهنگ سازی و ایجاد وحدت رویة بین علوم هستند و توجه به این نکته نیز دارند که وحدت رویة بین علوم از طریق مفاهیم پایه واقع میشود. لذا در سده اخیر در طبقهبندی علوم و فلسفه علم بسیار تأمل کرده اند که چگونه علوم را طبقهبندی و به یک مجموعة هماهنگ تبدیل کنند و صرفاً طبقهبندی اعتباری نباشد، هرچند موفق به یک هماهنگ سازی جامع در تمام حوزه های معرفتی نشده اند.
6/1- کاربرد تام فلسفه در هماهنگ سازی همه حوزه های علم
فلسفه به منظور کارآمدی عینی، منظومه ای از مفاهیم پایه را ایجاد می کند که با طی مراحلی تا حوزه علوم و مفاهیم کاربردی نیز امتداد یابد.
1/6/1- ضرورت پرداختن به «کاربرد تام» و عدم کفایت دیگر وجوه
از کاربردهای فوق، کاربرد عام شاید در تحلیل و تفسیر عینیات کارآمد باشد اما برای تدبیر و تغییر عینیات کافی نیست. انتظار کاربرد تخصصی از فلسفه و جایگزینی آن بجای علوم کاربردی نیز مطلوب نیست، فلسفه و علم هرچند در نگاه مطلوب باید در یک شبکه ونظام قرار گیرند اما تغایر جدی دارند؛ موضوع فلسفه، کلیتر و متد آن نیز متد عقلانی است. کاربرد مکتبی که فلسفه موجود از آن بهره مند است نیز نمی تواند امتداد خود فلسفه در عینیات محسوب شود و یا حضور و اثر گذاری فلسفه در علوم در حد قابل توجهی نیست. کاربرد اجمالی نیز گرچه مطلوب است اما کافی نیست چون امتداد حداکثری فلسفه را بصورت هماهنگ در همه علوم تضمین نمی کند. در واقع هیچ فلسفه نظریای نداریم که مطلقاً به عمل مربوط نشود بالاخره وقتی انسان بفهمد که واقعیت جهان چگونه است و جایگاهش در جهان چیست این نگاه، حتماً در عمل او اثر میگذارد. منتهی گاهی تبدیل به یک نگاه قاعدهمند میشود و مثلاً از طریق یک مکتب در عمل او حاضر میشود و گاهی حتی از این پیچیدهتر نیز میشود. یعنی در مکتب جاری و سپس عقلانیتی را درست میکند تا جریان این مکتب را درعینیت منسجم کند. فلسفه باید به این ساحت وارد شود که بتواند کارکرد عینی را بر مبنای خودش هماهنگ کند. مثلاً میگوید که خدای متعال هست آنگاه باید بگوید که چگونه میتوان بر اساس این دیدگاه در جهان تصرف کرد، اگرگفته شد که عالم تعینات اسماء و صفات است و یا عالم مخلوق است، بر پایة آن باید بتوان گفت که این موضوع خاص، چه تغییراتی دارد و معادله تغییر این موضوع متناسب با آن تفسیر چیست. بنابراین فلسفه نظری از فلسفه عملی مستقل نیست، باید توصیف کارکردی فلسفه از جهان - توصیفی که قدرت تصرف و تسخیر میدهد- متناسب با تفسیر نظری از جهان باشد و اتفاقاً در غرب نیز همین اتفاق افتاده است. وقتی غرب فلسفه چگونگی را ایجاد و بدنبال آن در جهان تصرف کرد، این گونه نبود که این فلسفه چگونگی، منفصل از فلسفه چیستی و چرایی باشد. در عمق این فلسفه، تحلیل از چیستی وچرایی جهان است و چون آن چیستی و چرایی مادی بر فلسفه چگونگی حاکم میشود، کاربردها را نیز، کاربرد مادی میکند.
بنابراین لازم است که در جهت تحقق کاربرد تام فلسفه کوشش شود. تحقق چنین کاربردی، همان امتداد دادن فلسفه تا شناسایی و کنترل تغییرات عینی و جاری شدن فلسفه در مفاهیم کاربردی است که به ما قدرت کنترل و بهینه تغییرات «کل» را بدهد. تغییرات کل اعم است از تغییرات فیزیکی یک موضوع، تغییرات روانی یک انسان، تغییرات در حوزه اقتصاد، سیاست یا فرهنگ و ... مثلاً به ما قدرت کنترل و بهینهسازی اوضاع اقتصادی جامعه یا حتی تحلیل بهینهسازی وضعیت روانی و اخلاقی یک انسان را بدهد. از دل فلسفه، مدل اخلاقی بیرون بیاید که بگوید چگونه میتوان اخلاق را مدلمند کرد و در این مدل چگونه میتوان تغییرات وضعیت اخلاقی را کمیسازی نمود به طوری که دقیقاً دستورات شما، همراه با دستورات کمی معین باشد، همان طور که دستورات یک پزشک برای ایجاد تعادل، دستورات کمی هم هست.
2- خصوصیات کاربرد تام فلسفه به منظور ایجاد منظومه منسجم معرفتی
تحقق این کاربرد و امتداد و جریان مفاهیم فلسفی در عینیت از خصوصیات زیر برخوردار است :
1/2- ایجاد یک شبکه مفهومی هماهنگ
کارکرد این شبکه مفهومی این است که مفاهیم پایه فلسفی را در حوزه علوم کاربردی تنزل داده و مفاهیم کاربردی را خلق نماید و در واقع یک شبکه مفهومی هماهنگ از فلسفه تا علوم ایجاد می گردد. در اینصورت مفاهیم کاربردی در واقع تجسدی از مفاهیم پایه در منزلت پایین تر هستند. در این شبکه مفهومی، مفاهیم کاربردی از یکدیگر مستقل نیستند بلکه دارای ارتباط، انسجام و همچنین مبنای مشترک و غایت مشترک متناسب با مفاهیم پایه می باشند.
2/2- ایجاد شبکه منسجم علوم از طریق منطق هماهنگ سازی علوم
علوم، ابزار ایجاد توسعة پایدار جامعه هستند، اگر برای رسیدن به سطحی از توسعه مثلاً در مقیاس بین المللی که باید همة رفتارهای جامعة جهانی را در تمام حوزه های مختلف هماهنگ ـ و نه برابر ـ کنیم، طبیعتاً باید وحدت رویة بین علوم را افزایش دهیم. فلسفه، محور هماهنگ سازی علوم به لحاظ مواد و صورت می باشد، یعنی منطق مواد و صورتی را ارائه می کند که بتواند هم صورت را نظام دهد و هم مواد را سامان بدهد تا بتوان حوزه های مختلف علوم را در جهت ارزشی خود هماهنگ کرد.
3/2- کارآمدی دین و جریان حجیت در علوم
بر این اساس دغدغه دینی شدن علوم نیز رفع می گردد، و این پاسخی است برای آنان که از دین توقع دارند که مستقیماً نسبت به گزاره های علمی نظر بدهد که از منظر آنان علوم یا باید نقلی باشند یا اصلاً ارتباطی با دین نداشته باشند. بر این اساس، همان طور که نسبت بین فلسفه و علم تبیینی جدید میشود، بر همین مبنا نسبت بین دین و علم را نیز می توان تبیین کرد و مدعی شد که دین میتواند از طریق هدایت عقلانیت و ایجاد یک عقلانیت هماهنگ، به کارکردهای مطلوب خودش برسد. چرا که برای ایجاد کارکردهای اجتماعی از عقلانیت بی نیاز نیستیم، حال اگر دین بتواند این عقلانیت را هدایت کند و «ایمان» محور هماهنگسازی این عقلانیت قرار گیرد، آنگاه ارتباط بین دین و عقلانیت نیز برقرار میشود. دیانیت و عقلانیت حتماً می بایست در یک نظام هماهنگ قرار بگیرند. یعنی جامعهای که ایمانی عمل میکند، نباید غیر عقلانی عمل کند و عقلانیت ایمانی آن نیز حتماً باید در حد عقلانیت کارکردی و کاربردی تنازل پیدا کند. اصولاً ایمان نمیتواند به کارکرد عینی برسد، جز از طریق مفاهیم کاربردی. به طور مثال انسانی که میخواهد بر اساس ایمان خود نماز بخواند، تا یاد نگیرد که چگونه باید قیام، رکوع و سجود و اجزا و شرایط نماز را رعایت کند، نمیتوانم این ایمان خودم را تبدیل به عمل کند. بنابراین تجلی ایمان در یک رفتار ساده تا یک نظام سیاسی و اجتماعی در جامعه و یا الگوی بزرگ کلان در مقیاس بین المللی، حتماً با عبور از بستر عقلانیت ممکن است. یعنی اگر شما عقلانیت نظریای نداشته باشید که کیفیت جاری شدن ایمان را در حوزه عمل قاعدهمند کند، این ایمان به عمل ختم نمیشود. به میزانی ایمان جامعه تحقق پیدا می کند که که عقلانیت، بتواند جاری شدن ایمان را به صورت هماهنگ تدبیر کند. مثلاً فقه، یکی از علومی است که نحوه هماهنگسازی رفتار انسان را بر اساس ایمان تبیین میکند. در واقع برای کاربردی کردن فرهنگ دین و اجرایی کردن آن، باید چنین سیری را طی کنیم. بر این اساس از طریق یک عقلانیت پایه، روش تولید فرهنگ در حوزههای مختلف هدایت می شود و سپس وقتی روش تولید فرهنگ در جامعه هماهنگ و هدایت شد، مفاهیم نیز بر پایه همان فلسفه پایه، هماهنگ می گردند. به عبارت دیگر شما میتوانید از طریق ارتباط بین فلسفه و روش ها، در سطوح مختلف، رابطه بین فلسفه اسلامی و علوم را برقرار کنید.
1/3/2- «فلسفه اسلامی» واسطه و عامل پیوند «ایمان« و «رفتار اجتماعی»
فلسفه مطلوب اسلامی در عین اینکه به تفسیر عالم میپردازد، آن اصولی از تفسیر جهان که قدرت مدلمند کردن تغییرات عینی را میدهد را نیز مشخص ساخته و در پی تفسیر جهان، روش تدبیر جهان را نیز بیان می کند. پس در این نگاه تفسیر نظری از جهان صرفاً به دنبال حل مشکلات ذهنی و ایجاد انگیزه پژوهش نیست، بلکه می کوشد تا مفاهیم پایهای را در تفسیر کلیت جهان بدست آورده که بر هر موضوع، تغییر وحرکتی حاکم باشد و با مدلمند کردن روش تحقیق، پدیده ها را کنترل و در جهت مطلوب تغییر دهد. در اینصورت در واقع آن تفسیر اسلامی و فلسفی تنازل پیدا می کند و درعین اینکه ایمان را عقلانی می کند، آن را در حوزه حیات اجتماعی، کاربردی و در تصرفات عینی کارآمد می نماید. اینگونه است که می توان ادعا کرد که عملکرد اجتماعی ما، هماهنگ با ایمان ماست. فلسفه نظری واسطه بین ایمان و عمل اجتماعی و یا به عبارت دیگر عقل نظری واسطه بین عقل عملی و رفتار می باشد. در این راستا باید بتوانیم تعیناتی را از ایمان به فلسفه و از فلسفه نظری به حوزه روشها و سپس به حوزههای مفاهیم کاربردی بیاوریم، آنگاه میتوان گفت که ایمان تعین عینی پیدا کرده است و اینکه این توصیف از این پدیده و تغییرات آن، تعین و تجسد ایمان ما است. شاخه های علوم نظری در واقع تجسد آن عقلانیت پایه است که در هر مرتبهای که تنزل پیدا میکند، به تعینات، تکثرات و کارکرد عینی نزدیکتر میشود.
2/3/2- ناتوانی روش های موجود در جریان دادن ایمان در علوم
یک تفاوت این رویکرد با رویکرد علم مدرن غرب متأثر از مفاهیم فلسفی این است که در نظام علوم مدرن هرچند بتوانیم از دل فلسفه، منطق کل شناسی را بیرون بیاوریم که بتواند محور هماهنگی همة علوم باشد و امکان شناخت کل را برای ما فراهم کند، اما نمیتواند به علوم جهت دهد. ما دنبال این هستیم که فلسفه مطلوب اسلامی بتواند به علوم جهت دهد و حلقة اتصال ایمان ما با کارآمدی در عینیت شود. این فلسفه علاوه بر اینکه منتهی به منطقی می شود که شناخت کل را برای ما میسور می کند، باید بتواند شناخت را به سمت عبودیت و حاکمیت فرهنگی ایمان جهت دهد که در نهایت چنین فلسفه ای است که میتواند امتداد ایمان را تا حوزة کاربرد و عمل اجتماعی، منسجم و هماهنگ کند. به نظر میآید چنین فلسفه ای برای برنامه ریزی دینی به منظور اقامه دین ضرورت دارد.
3- ضرورت منطق «کل شناسی» در طبقه بندی و شناسائی موضوعات
یک دستگاه فلسفی برای اینکه بتواند به عینیت راه پیدا کند محتاج به منطق و روش است، منطق به ما قدرت شناسایی و تصرف در عینیت را می دهد، تا ما قدرت شناسایی و طبقه بندی منطقی اشیاء و پدیده ها را نداشته باشیم نمی توانیم در آنها تصرف کنیم. بنابراین گام اول، توسعه ادراک و معرفت از اشیاء و پدیده ها و تولید مفاهیم جدید است. حال فلسفه ای که میخواهد اصول بنیادین جهان را تعریف کند، باید توانایی توصیف کل نظام را داشته باشد. بنابراین منطقی نیاز دارد که امکان سریان فلسفه را در کل منظومة اطلاعاتی و معرفتی مهیا نماید. هرچند در حکمت یونان قدیم بواسطه طبقه بندی علوم بین الهیات و مابعدالطبیعه و سایر علوم نسبتی برقرار می کرده اند و در حوزه علوم عملی و نظری مانند ریاضیات ردپای فلسفه پیداست اما اینکه یک منظومة معرفتی منسجم درست شود که فلسفه پایه در کانون این منظومة معرفتی نشسته باشد و یک منطقی هم ساخته باشند که این منطق، هم صورت و هم مواد شکل گیری این منظومه را تعریف بکند، چنین چیزی هدفشان نبوده است.
نسبت به شناخت اشیاء و پدیده ها به عنوان موضوعات علوم، می توان دو رویکرد و دو منطق «کلی شناسی» و «کل شناسی» را تصور نمود.
1/3- شناسائی اشیاء بر اساس ماهیات مشترک و مختص بر مبنای منطق «کلی شناسی»
که عبارت است از شناخت شیء به عنوان یک مصداق و فرد از یک ماهیت کلی از طریق جنس و فصل می باشد، مثلاً در فلسفه منطق ارسطویی بیان می شود که موجودات متشکل از ماهیاتی هستند که ذاتی شیء می باشند که خود این ذاتیات یا اعم هستند یا مساوی، اشیاء از طریق وجه مشترک ذاتی (جنس) و وجه مختص ذاتی (فصل) شناسایی می گردند. وقتی همه ذاتیات مشترک و تمام ذاتی مختص شیئی را بشناسیم مدعی هستیم که حقیقت شیء را شناخته ایم، در واقع این روش، مدل کردن توسعه ادراکات از اشیاء است.
2/3- ضرورت ملاحظه نظام اوصاف کمّی و کیفیِ موضوع توسط منطق شناسائی
اما می توان این ادراک را توسعه بیشتری داد، در واقع می توان شناخت نسبت به اشیاء را گسترده تر کرد و اوصاف کمّی و کیفی بیشتری از آن به دست آورد که آن شناخت کامل تر بتواند در کنترل و بهینه تغییرات آن اشیاء مفید باشد. باید بتوانیم اوصاف کیفی موضوعی را مدل کرد و نیز بیان نمود که این اوصاف کیفی چه تناسبات کمّی ای دارند و این تناسبات کمّی درچه صورتی تناسبات مطلوب است و درچه صورتی تناسبات مطلوب نیست و برای اینکه شیء را به طرف تناسبات مطلوب بهینه کنیم باید از کجا و به چه نسبتی تصرفات و تغییرات انجام داد. در واقع معنای کاربردی کردن فلسفه، شناسایی و کنترل تغییرات عینی است و اولین گام ارائه مدل برای شناسایی موضوعات به عنوان کل می باشد. بر اساس نگرش «کلی شناسی»، در جاهایی رابطة فلسفه و علوم به صورت ناخودآگاه وجود داشته است اما در بسیاری جاها نیز رابطه ای که میان منطق مواد و صورت با فلسفه پایه نیاز بوده است، مورد توجه قرار نگرفته است، هر چند که حتماً پیش فرض ها و اصول موضوعه های آن علوم و احیاناً نگرش های روشی آنها تحث تاثیر آن فلسفه های پایه بوده است. فرض بفرمایید که از دیر باز این مساله مطرح بوده است که آیا «استقراء» روشی یقین آور است یا خیر؟ طبیعی است که بحث از استقراء و ماهیت آن و اینکه آیا علوم تجربی یقین آور هستند یا خیر، یک بحث فلسفی است، هر چند که با همان روش و شیوه تجربی بسیط کهن بحث شود. این نوعی امتداد فلسفه در روش علم است که البته با شیوه های تجربی مدرن و فلسفه هایی که میتواند این شیوه ها را مقنن و حوزه های مختلف علم را هماهنگ کند، تفاوت دارد.
3/3- شناسائی اشیاء از طریق مدل مند کردن نظام اوصاف شیء بر مبنای منطق «کل شناسی»
منطق کل شناسی، شیء را به عنوان یک «کل» که بین اوصاف آن نسبت ریاضی برقرار است، می شناسد. این شناخت از طریق مدل مند کردن اشیاء صورت می گیرد مانند شناخت علومی که کارکردهای عینی و اجتماعی دارند. کارکرد منطق کل شناسی، شناسایی، کنترل و بهینه تغییرات عینی است که به ما قدرت تصرف و بهینه موضوعات و کنترل تغییرات اشیاء را می دهد. شیء به عنوان یک مجموعه، منظومه و کلّ در حال تغییر که عواملی به صورت یک سیستم در درون آن قرار دارد و بین این عوامل یک نسبت ریاضی وجود دارد شناخته می شود. وقتی این نسبت های ریاضی تغییر کند در واقع اوصاف کیفی آن تغییر می کند بنابراین می توان تغییرات کیفی و کمّی اشیاء و نسبت بین آنها را تبیین کرد و تبدیل کمیت به کیفیت را قاعده مند نمود. براین اساس می توان مدلی برای شناخت نظام کمّیات و اوصاف کیفی موضوعات ارائه داد که بیان کند موضوع دارای چه اوصافی است و چه نسبتی - صرف نظر از کمیت- بین این اوصاف وجود دارد.
اگر اشیاء خارج را به صورت «کل» بدانیم، نیاز به منطقی دیگر داریم تا این امکان را به ما بدهد که خارج را به عنوان یک کلّ به هم پیوسته که دارای عوامل و اجزایی است و این اجزا دارای یک نسبتهایی به یکدیگر هستند، بررسی نماییم به طوری که اگر نسبت بین این اجزا و عوامل تغییر کند یا عاملی بر این عوامل افزوده یا حذف شود، بتوانیم تغییرات و تحولات کلی منظومه را شناسایی کنیم.
1/3/3- ضرورت منطق «کل شناسی» به منظور تغییر و تصرف در شیء و ناکارآمدی منطق «کلی شناسی»
اگر ما بخواهیم خارج را فقط با منطق «کلی شناسی» بشناسیم، قاعدتاً نمی توانیم نسبتها را ملاحظه کنیم. منطق «کلی شناسی»، منطق محاسبة نسبتها نیست. این منطق، خارج را به عنوان کلیاتی که به هم منضم شده اند، معرفی می نماید و احیاناً طبقهبندی نیز میکند و از طریق طبقهبندی، امکان آدرس دادن به امور خارج را نیز مهیا میکند. اما امکان شناسایی نسبت بین امور و بخصوص ریاضی سازی این نسبت ها، از طریق کلی شناسی واقع نمیشود، هر چند که منطق کلی شناسی ضروری است و همة منطق های دیگر نیز حتماً مستغنی از آن نیستند. به تعبیر دیگر شما یک بار موضوع را در منطق ارسطوئی تعریف میکنید. این تعریف کارآمد است، هزاران سال هم کار کرده است و در این شیوه تعریف میگوئید هر شیء، جنس و فصل دارد، مابه الاشتراک و مابه الاختلاف دارد. در این شیوه با طبقه بندی اشیاء بر اساس مابه الاشتراک و مابه الاختلاف و بیان طولی اوصاف یک شیء - مانند تعریف انسان به «جوهر ذوابعاد الثلاثه نامی حساس ناطق» - تلاش میشود تا اشیاء تعریف شوند، ولی یکبار میگوئید من میخواهم یک شیء را بشناسم تا تغییرش دهم. بی شک در این صورت باید نسبت بین عوامل درونی و بیرونی مشخص گردد تا معلوم شود برای چه تغییری در کل، چه تصرفی در عوامل درونی و بیرونی آن میبایست صورت بگیرد. به عنوان مثال میخواهیم قلب کسی را معالجه کنیم، این قلب عضوی از ساختار بدن است که هم در سایر اعضاء تاثیر میگذارد و هم از آنها تأثیر میپذیرد، لذا شما باید مدلی داشته باشید که نسبت بین اجزاء و اندام مختلف را تبیین کند و بعد هم بگوید تغییرات فلان عضو، چه اثری در قلب دارد. از همین رو برای اصلاح قلب خیلی از اوقات شما باید از بیرون قلب شروع کنید، زیرا بیماری از جای دیگری به قلب آمده است. به عنوان مثال ممکن است بالا بودن قند خون باعث نامنظم کار کردن قلب شده است، بنابراین اگر بخواهیم قلب چنین شخصی را معالجه کنیم باید قند خونش را کنترل کنیم، بی گمان این شناسائی تغییر است. این شناسایی است که به ما قدرت کنترل میدهد تا با تغییر عوامل درونی و یا بیرونی یک شیء، آن را به «نقطه تعادل» برسانیم.
اگر ما خارج را به عنوان «کلی» بشناسیم، طبقهبندی ادراکات توسط ما نیز به صورت «کلی» صورت میگیرد، به خلاف اینکه اگر خارج را بعنوان یک «کل» بشناسیم، طبقه بندی ما به طبقهبندی «نظام کل» ها تبدیل میشود. در این صورت منظومة ادراکات یک شبکه خواهد بود که کار آن، شناخت کل جهان در محدودة نیاز ماست و حاصلش این است که اولاً، جهان را هماهنگ بشناسد، سپس به تبع آن موضع گیری ها را هماهنگ کند. البته در دل این مجموعه و منظومه، یک زیر مجموعه های دیگری هم وجود دارد که خود آنها نیز کل هایی هستند که مرکبند.
4- ضرورت ایجاد شبکه تحقیقات به منظور تطبیق روش عام بر روش های خاص علوم
بنابراین فلسفه برای امتداد در عینیت چند مرحله را باید طی کند :
1. شناسایی موضوعات: فلسفه با ایجاد مدل، برای شناسایی موضوعات به عنوان کل و شناسایی نظام اوصاف موضوعات و نسبت بین آنها (نسبت بین اوصاف کیفی و اوصاف کمی)، زمینه را برای تصرف و تغییر فراهم می کند.
2. بیان احکام موضوعات: فلسفه مشخص می کند که این نظام اوصاف کیفی و کمی را چگونه تغییر دهید و بهینه کنید، یعنی احکام این موضوع را بیان کند که چگونه در تناسباتش تصرف کنیم تا به نتیجه برسیم.
3. ایجاد شبکه مدل و روش تحقیقات: از آنجا که با علوم و حوزه های خاصی روبرو هستیم، ناچار مدل شناسایی موضوع و مفاهیم و روش تحقیق نیز باید در حوزه های خاص تعین و نسبیت خاص خود را پیدا کند چرا که نمی توان با یک مدل، همه مفاهیم جامعه را هماهنگ کرد، بنابراین مدلی که روش عام توصیف یک موضوع و روش تحقیق را بیان می کند، در حوزه های مختلف علوم مانند حوزه علوم تجربی، حوزه مدل سازی اجرایی، حوزه علم اقتصاد، حوزه علوم سیاسی و مانند آن جاری می شود و متناسب با حوزه های خاص، تعین و نسبیت خاص خود را پیدا کرده و در واقع یک شبکه ای از مدل و روش تحقیقات در علوم مختلف پدید می آید که قادر است مفاهیم کاربردی جامعه را به صورت سلسله مفاهیمی بر مبنای مفاهیم بنیادی هماهنگ کرده و اینگونه علوم را سرپرستی نماید.
1/4- روش تحقیق، ابزار جریان مفاهیم عام فلسفی در تعینات خاص حوزه های مختلف علمی
بنابراین آن مدل شناخت موضوع و روش تحقیق در فلسفه که نوعی استدلال و برهان نظری است، در حوزه های مختلف به نظام مدل ها و روشها تبدیل می شود و در واقع می توان گفت آن فلسفه و مفاهیم پایه که عام و فراگیر بوده اند، تعین و کثرت پیدا کرده اند. به عبارت دیگر عقلانیت نظری از طریق مدل سازی و روش سازی -که در خود مدل سازی نیز مفاهیم، فلسفی هستند و در طول فلسفه نظری تعین یافته و فلسفه کمی یا فلسفه کیفی تولید شده است- با تعینات خاص خود در مرحله عقلانیت کارکردی تنازل یافته و در عینیت جریان پیدا کرده است. این سیر تعینات و تطورات در مفاهیم عقلی، شبکه ای را پدید می آورد که مفاهیم ساکن تبدیل به مفاهیمی می شوند که دائماً تعین و تنازل و تناظر پیدا میکنند و آن مبنا و مفهوم محوریای که این شبکه را هماهنگ میکند و تعارضات و تناقضات این شبکه را بر میدارد، مفاهیم نظری، بنیادی و پایهای فلسفه است. در اینصورت می توان ادعا کرد که تمامی این مفاهیم کاربردی، تعینات مفهوم فلسفی ما هستند چرا که آن حد معقول اولیه که این تعینات، ظهور و تناسبات آن هستند، فلسفه پایه ماست. البته تفسیر فلسفه از جهان، تفسیر شامل است و تفسیر متعین موضوعی نیست، درحالیکه تفسیر علمی، تفسیر متعین است. مثلاً فلسفه طب کاری به درمان بیماری یک فرد خاص یا یک بیماری خاص ندارد فلسفه نیز هیچ گاه مستقیماً به تعینات خاص نمیپردازد و تعین خاصی را تفسیر نمیکند، ولی مفهومی که میدهد، مفهوم عامی است که بتوان همة تعینات را در آن جهت عمومی ومشترک، بر پایه این فلسفه تبیین کرد.
بنابراین در این شبکه مدل و روش تحقیقات دو نکته اساسی وجود دارد :
1. تبیین عام (عقلانیت پایه) در حوزه علوم مختلف تعین خاص پیدا کرده و در واقع اینگونه کارآمد می شود.
2. این تعین یافتن بر اساس روشی هماهنگ و منسجم صورت می گیرد که مانع گسست بین فلسفه و مفاهیم کاربردی و نیز مانع ارتباط غیر هماهنگ و غیر منسجم بین آندو می شود.
5- وحدت و هماهنگی نظام علوم و معارف بشری بر محور عقلانیت فلسفی، نتیجه فلسفه کارآمد
نتیجه آنکه فلسفه باید به حوزه کارکرد اجتماعی منتقل شود. عقلانیت فلسفی، به عنوان یک عقلانیت پایه، جاری در عقلانیت تخصصی جامعه به نحو عام شود و همه حوزههای تخصصی را بپوشاند و حتی هماهنگ کننده حوزه اندیشههای تخصصی درجامعه نیز باشد تا کارکرد جامعه برمبنای مفاهیم تخصصی به یک وحدت، هماهنگی و رویکرد واحد برسد. در اینصورت از فلسفه می توان توقع داشت که حتی فیزیک، طب، زیست و علوم تجربی و علوم نظری محض مثل ریاضیات را رهبری کند، به طور مثال اگر شیوه علوم تجربی جدید را ریاضی سازی و تعمیق وگسترش ریاضی بدانیم در این صورت فلسفه میتواند فلسفه کم و ریاضیات جدیدی را تحویل دهد و دانش کمّی سازی را نیز تحت تآثیر خود قرار دهد، به طوری که همه دانشهای تجربی در حوزه ریاضی سازی و معادلات، تحت تاثیر فلسفه قرار گیرند.
بر این اساس فلسفه غیر از تفسیر جهان، باید به تسخیر آن نیز بپردازد. باید با رویکردی که فلسفه عمل (فلسفه تسخیر) هماهنگ با فلسفه تفسیر باشد، چنین کاری را انجام داد، و تلاش کرد که دامنه فلسفه نظری -که جهان راتفسیر میکند- به فلسفه عمل -که ابزار تسخیرجهان و باز سازی تمدن برمبنای فلسفه است- منتهی شود. در نتیجه این عقلانیت دینی ماست که تمدن سازی میکند و بین عقلانیت پایه و کارکردهای جامعه، هماهنگی برقرار مینماید.